۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

پل نيومن

تمام لحظه هايي كه حوصله خودمم را هم ندارم . گوشه ا ي دنجي گير مي اورم وبراي تمام لحظه هايي كه از دست ميدهم غبطه ميخورم و مي نويسم . ابن مطلب را بعد از مرگ پل نيومن نوشتم كه همزمان بود با سالگرد پدر . ولي تمام اين مدت كه در وبلاگ جيزي نمي نويسم فقط از تنبلي نيست .حس مي كردم تمام نوشته هايم وصف حالي است كه به درد كسي نميخورد ولي حالا پشيمان شدم و مينويسم .
راستي در اين مدت روي فيلمنامه اي كار ميكنم كه ميخواهم ذهنم را با ساختن اين فيلم از خوره هايي كه جان و روحم را در كشمكشي بيهوده فرسوده ميكند رها سازم و اگر بتوانم به زندگي برگردم. .از دوست عزيزي هم كه در اين مدت پيگير ننوشتهايم هست هم معذرت ميخواهم درصدد جبران كم كاري ام هم هستم و تمام عشقي را كه در اين نوشته است را تقديم اش ميكنم.

پل نيومن هم مرد . شايد اخرين بازمانده از سينماي كلاسيك رويا پرداز هاليوود .
در ميان همه فيلمهايي كه از نيومن ديده ام بيليارد باز ساخته رابرت راسن جايگاه ويژه اي دارد هميشه در بين ده فيلم برتر عمرم جا داشته است . بيليارد باز حكايت شكست است .حكايت مرداني كه فقط براي باختن به دنيا امدند .حتي وقتي تمام شرايط براي پيروزي اش هم مهيا باشد
مثل ادي تند دست بيليارد باز محبوب قصه ما كه همانطور كه در فيلم هم ميگويد كه فقط براي باخت به دنيا امده است . شايد دليل محبوب شدن اين فيلم براي من همذات پنداري با ادي تند دستي است كه وقتي حتي بازي را برده و بشكه مينه سوتا را شكست داده باز ادامه ميدهد مبارزه اي كه سرانجام محتوم آن شكست است در حالیکه توانایی برای برد را دارد
اما وقتي تو بازنده به دنيا امده اي حتی اگر با تمام وجود هم بخواهي که برنده شوی ( من بهترين بيليارد باز دنيام حتي اگه شكستم هم بدي بازم رودست ندارم - معركه ترين ديالوگ فيلم)
و يا حتی همه تو را پیروز قصه بدانند ،باز لحظه آخر اتفاقی می افتد که با اصول تو سازگاز نیست یا دلت چیز دیگر ی میگوید و انجاست که تو دیگر کم می اوری یا ادامه نمی دهی یا ادامه می دهی و می بازی .
بعد از چند سال درديدن دوباره فيلم باز همان حس بار اول رادارم. فيلم جذاب و دوست داشتني من را همراه خود كشاند و با تمام وجود حس كردم كه پل نيومن نمرده و هيچ وقت هم نخواهد مرد

سال 79 یا 80 بود که بیلیارد در ایران از محاق توقیف در امد و من با پدر و یکی از دوستانم به یکی از سالن های تازه تاسیس رفتیم . پدر که وارد شد شورغریبی او را فرا گرفت مثل اینکه وارد مکان مقدسی شده است مثل ادی قصه که سالن بیلیارد را به کلیسا تشبیه میکند انگار تمام سالهای زندگی پشت این عشق را به یاد اورد ، دستش را روی میز مخملین کشید چوب را روی میز چرخاند مثل ادی بیلیاردباز - و شروع کرد ، درست که سالهای سال بازی نکرده بود ولی از همه بهتر بازی میکرد مثل پل نیومن . و حیف که فاصله ها هیچ وقت نگذاشتند - مثل هزار سوال نپرسیده كه من باز نتوانم از پدر بپرسم که او هم مثل من عاشق بیلیاردباز رابرت راسن هست یا نه ؟ و آیا اوهم همیشه بازنده است .
ادم ها دو بار سن وسالشان در تقویم ها ثبت میشود یک بار هنگام تولد که چند ساله اند . یک بار بعداز مرگ که چند سال است مرده اند .
شانزده مهرامسال بی سایه گی من پنج ساله شد

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

عشقي براي تمام فصول



مجله فيلم به شماره383 رسيده است .

مجله فيلم سنتي عزيز وگرانقدري است در زندگي ام. سنتي پانزده ساله كه هر ماه ديدارش تازه ميشود . سنتي كه با ادابي خاصي برايم همراه است كه مثلا حتما بايد مجله را از عادل پيرمرددوست داشتني روزنامه فروش بخرم.. حتي اگر قبل از او دكه هاي ديگر بياورند من ملزم ام صبر كنم تا عادل بياورد . يكي از دليل هايي كه هيچ وقت مشترك مجله فيلم نشده ام همين عادل است . بي اغراق همه شماره هايي كه از مجله فيلم دارم را از او گرفته ام .حتي يكبار از يكي از مشتريان قديمي اش شماره هاي قبلتر را برايم پيدا كرد كه آن شماره معروف 100 هم انجا بود وچه بهشتي بود آن روز .
يا هر سال كنار سفره هفت سين اولين نوشته اي كه ميخوانم بهاريه پرويز دوايي كبير است در مجله فيلم . كه كشف دوايي را هم مديون همين مجله هستم .
مجله فيلم منبع و نه پل ارتباطم با سينما بوده و هست .چه نقدها وچه فيلمهايي وچه كساني را شناسانده .
و حتي طرز فكر ونوع نگاهم به سينما را مديون همه سالهاي با مجله بودنم هستم.
بماند كه موقع اسباب كشي ها بددردي است زخم زبانهاي اطرافيان براي تكان دادن كارتن هايي كه پر از عشق اند وشور.
مجله فيلم به شماره383 رسيده است .

قبل از دوران اينترنت تنها مرجع قابل ذكر كنار مجله دلنشين گزارش فيلم – كه بماند كه دست اندركاران آن بعضي قواعد بازي را نميدانستندتوقيف شد - ولي سه تفنگدار مجله فيلم ميدانند وخوب هم ميدانند.
عباس ياري – هوشنگ گلمكاني ومسعود مهرابي
اينكه در ايران سه نفر بتوانند قريب به 26سال كنار هم دوام بياورند و كار كنند جزو عجايب روزگار است درست كه بعضي وقتها باجي هم داده اند براي سرپا ماندن كه نمونه اش روي جلدهاي مجله است كه بعضي وقتها عكسهايي از فيلمهايي هست كه هيج نقدي ونوشته اي از انها داخل مجله پيدا نمي شود ولي همه ميدانيم كه بايد براي ماندن كاري كرد تا بتوان حرفي زد.
منتقداني كه امدند از قبل اين مجله نامي دست وپا كردند رفتند سراغ كاسبي خودشان و ديگراني امدند و باز رفتند ولي اين سه هستند و اميدورام بمانند براي سال هاي سال .

مجله فيلم به شماره383 رسيده است .
ورق زدن هر ماهه مجله فيلم مثل ديداري اتفاقي با دوستي عزيز در خيابان وايستادن صحبت كردن است . اينكه من معمولا نمي توانم مجله را تا صفحه اخر يكباره ورق بزنم .چون بالاخره مطلبي ميگيردت كه بايد در همان لحظه بخواني ونه ببلعي اش.
يكبار وقتي تهران بودم تا سر كوچه سام رفتم به قصد ديدار از مجله . ولي فقط به ساختمان اش نگاه كردم وبرگشتم نمي خواستم اتفاقي يا حرفي يا كسي ازرده ام كند مبادا عشق لكه دار شود.
مجله فيلم به شماره383 رسيده است .
ومن هنوزو هميشه با مجله فيلم خواهم بود تا هر وقت كه هست و هستم .....

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

براي پاييز

روزهاي سي سالگي سريعتر از آنچه تصورش ميكردم سپري مي شوند .لحظه ها در عبور عقربه ها كم مي آورند و اينچنين سالهاي عمر شمرده ميشوند . مثل امروز كه آخرين روزتابستان هشتادوهفت است .
من از آن مني كه در تصورم بود دور شده ام .حتي براي نوشتن هم سختي ميكشم آسوده نمي نويسم . هر چه مينويسم تلخ و الكن ميشود . وامانده و مبهوت به سرگذشتم خيره مي مانم . مايوس وخسته از همه آنچه در پيرامونم اتفاق مي افتد نظاره گر ميشوم ونه تاثيرگذار.
شايد دراين آغازين سالهاي دهه چهلم زندگي من بايد به قله اي يا حتي تپه اي مي رسيدم كه نرسيدم . حتي نرفتم براي رسيدن . نشستم باز حيران ومبهوت .
هر تقلايي در گذر تقويم بيهوده وپوچ جلوه ميكند و هر تصميمي به انجام نرسيده باطل .
با اين نوشته باز ميخواهم برگردم. ميخواهم آنچه ميتوانم باشم باشم نه آنچه هستم . بهانه اين بارم هم شروع فصلي است به زيبايي پاييز و به طراوت مهر . امروز اغاز دوباره ونه چند باره اي است .براي بازگشت.
اين متن را نوشتم كه اگر ادامه دادم فخري داشته باشم و اگر نه اين نوشته هم تلنبار خواهد شد در تمام حسرتهاي همه اين سالها .

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

قبر

اين وبلاگ مثل قبري ميماند كه كسي را ندارد سراغش بيايد. با چراغ يا بي چراغ .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

معجزه پرسپوليس

معجزه فوتبال باز سراغم امد. به خودم قول داده بودم كه اگر امسال هم پرسپوليس قهرمان نشود ازفصل بعد ديگه ليگ را تعقيب نكنم و روزنامه ورزشي نخرم و كلا تحريم كنم. ولي ته دلم با افشين قطبي بود كه نه امسال فرق مكند. امسال حتما قهرمان ميشويم . و شديم . مثل يك معجزه .گل دقيقه 96 از يكي كه اصلا انتظارش راهم نداشتيم امد تا بعد از 6سال قهرمان شويم .قهرماني كه با افشين قطبي حال ديگري داشت . امسال قهرماني مديون درايت و فرهنگ جديدي حاصل شد كه قطبي برايمان به ارمغان اورده بود .
تا دقيقه 93 اميدهاي داشتم ولي بعد ازاينكه موقعيت ها يكي پس از ديگري بر باد ميرفت نا اميد شدم . اما فرشته نجات بالا سر پرسپوليس بود ومن نمي ديدم . يكباره همه چيز تغيير كردو دنيا به كاممان شد. بعد از بازي با پرچمي كه يادگار اخرين باري است كه استاديوم رفتم به خيابان رفتم . پرچم را از ماشين بيرون اورده بودم وبراي خودم براي عشقي كه سالهاست با من است خوشحالي كردم. وشعر قهرماني پرسپوليس را خواندم.
انقدر فرياد نزده ام كه صدايم گرفته . و براي اينكه بعد از گل سپهر گريه نكردم حسرت ميخورم .. با تمام وجود از افشين قطبي به خاطر همه لحاظات نابي كه امسال هديه مان كرد م . ممنونم .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

ايران خانه جهنمي

فكر نميكردم نوشتن اينقدر برايم سخت شده باشد كه دو هفته طول بكشد دوباره چيزي بنويسم . اما به هر حال واسه زندگي كردن و نفس كشيدن تمام تلاشم را ميكنم .اينكه مثلا سعي ميكنم با حتما فيلم ببينم يا كتابي بخونم .
هفته گذشته فيلم خانه جهنمي سوسن تسليمي را ديدم كه سال هشتادو يك در سوئد ساخته شده وفيلمي بود در مورد درد
و رنج ايرانيها " حتي اگر در يك مملكت پيشرفته زندگي كنند چون ايراني هر كجا كه برود اسمان همين رنگ
است" .فيلم خانواده اي مهاجر ايراني را تصوير ميكند كه تمام افراد خانواده مشكلات جنسي دارند و هيچ راه چاره
وگريزي ندارند خانواده اي كه سمبل ايرانياني است كه در چنبره اي از سنت ها وعادتهاي غلط يك قرن پيش وا مانده
اند وشايد آن خانواده نمادي از تمام ايرانيت وتمدني است كه ما به خود مي باليم. نمايشهاي اوليه فيلم بازتابهاي خوبي
بين ايراني ها خارج از كشور نداشت . شايد به خاطر اينكه ما زياد عادت نداريم در اينه واقعيتها بنگريم . وازهرچيزي
كه درون مايه وحقيقتي را كه ماها رويش سرپوش گذاشتيم را بر ملا كند فراري هستيم .
سكانس پاياني فيلم كه دختر بزرگ خانواده در عروسي خواهرش – و جلوي چشم پدر وامانده سنتي و ايرانياني كه
حتي با موسيقي (هويت) با تم عربي مشغول رقص و خوش گذراني هستند – استريپتز ميكند تمام سنتها وتعصبهاي بي
مورد را به چالش و تمسخر ميكشاند. ولي در صحنه پاياني فيلم همه خانواده دور يك ميز مينشينند انگار هيچ اتفاقي
نيافتده است .
شايد پايان نمادين فيلم كه بعد از شكستن همه تابوها همه خانواده ايراني را دور يك ميز مينشاند نشان تحول و درك جديد
اين خانواده است ؟ يا حكايت كبك است كه سر در برف فرو ميكند؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

آرزوها

از وقتي خودم را شناختم هميشه دنبال آرزوهاي محالي بودم كه خودم هم حتي جرات رسيدن بهشان را نداشتم .
و حتي وقتي مي رسيدم توان لمس كردنشان را . چون ديگر دير شده بود خيلي دير.